پانیذ پانیذ ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

پانیذ

پای در گل

نبودم ، چند وقتی بود که اینجا نمی آمدم ، حجم دنیای من کوچک و کوچک تر شده بود ، دلم گرفته بود ، آفتابم رو به زوال بود ، دلم گرفته بود ، ابرهای سیاه تمام آسمان را گرفته بود ، باران می آمد بی وقفه ، دلم گرفته بود ، نسیمی کوچک طوفان در من به پا می کرد ، دلم گرفته بود ... پشیمان بودم از کرده و ناکرده خودم ، از دیروزها فرار می کردم و انگیزه ای برای فردا نمی یافتم ، تمام آرزویم شده بود بغل کردن زانوانم و نگاه کردن به گوشه ترین گوشه ای که می شناختمش ...  آفتاب را برداشتم در جایش گذاشتم ، ابرهای سیاه را کنار زدم و در مسیر باد ایستادم ، می خواهم به جای سکوت دلتنگی هایم را فریاد بزنم ...
2 ارديبهشت 1394

نامه به پانیذ - قسمت دوم

دخترم یگانه ام ... دلبندم ... خورشیدم ... آرزوی دیروزم ... دلخوشی امروزم ... امید فردایم ... پانیذ من ... امروز در خیابان زندگی رهگذرانی را دیدیم در پی خوشبختی گمشده خویش و پیرمردی که تمام نداشته هایش را در سطل زباله ای جستجو می کرد ، دخترکی زیبا رو را دیدیم که برق تیره بختی از پشت چشمان نافذش نمایان بود و در پی لقمه ای نان گل و فال به بازار فروش عرضه می داشت و جوانی را دیدیم که در جستجوی لحظه ای نئشگی دست نیاز از آستین بیرون آورده بود و می گویند کمی آن طرف تر خدایی بر ایوان خلقت نشسته است و می بیند آنچه را که هست ... دخترم امروز تو ، فردای دیروز من است ، فردایی که شاید اینگونه دوستش نمی دارم اما در کنار هدیه دادن زندگی ...
7 آبان 1393

مرا ببخش دخترم

به عابری برخورد کردم ، به او گفتم ببخشید عابر گفت : شما ببخشید ندیدمتان و در کمال ادب و احترام از هم خداحافظی کردیم و هر یک به راهی ... در خانه مشغول انجام کاری هستم و دخترم برایم عروسک میاورد برمی گردم و به او برخورد می کنم ، در کمال عصبانیت می گویم : حواست کجاست ؟؟ دخترک دلش می شکند ... برای من عروسک آورده بود با لبخند و من ... به او می گویم معذرت می خواهم و او می گوید : مامان من خیلی دوستت دارم ... مرا ببخش دخترکم ... می دانم این روزها حواسم نیست به تو به تو که حال می توانم با شجاعت بگویم که فقط سهم من هستی ... تو تمام دنیای من هستی ... مرا ببخش برای همه روزهایی که با عروسکت کنارم آمدی و گفتم نه : الان نمی تو...
7 آبان 1393

تابستان که گذشت

تمام تابستان را درگیر نوعی پوست اندازی و شروع زندگی به سبک جدید بودیم و هستیم ، اگر کمرنگ شدیم برای همین است ... تابستان را با تولد پانیذ آغاز کردیم ، هرچند خیلی انرژی و حوصله برای برگزاری مراسم نداشتیم به مراسمی کوچک در مهدکودک بسنده کردم و از همه مهمتر برایم این بود که پانیذ شاد بود و راضی یکی دو سفر هم رفتیم که حال و هوای دیگری داشت برایمان و تجربه ای جدید بود برای من ، اما پانیذ عاشق سفرم خوشحال بود و لذت می برد از هر چیز جدیدی که تجربه می کرد رفتن به مهدکودک هم دیگر برای پانیذ عادی شده و دلنشین ، دلتنگ می شود روزهای تعطیل برای برنا ( مهدکودکش را می گویم ) پی نوشت : خاله سمانه عزیز ممنونم برای اینکه از بودن پانیذ در برنا احسا...
16 مهر 1393

نامه به پانیذ - قسمت اول

برای برخی از انسانها، فرزند، تضمین بقای نام و یاد آنهاست. برای برخی، عصای روز پیری. برای برخی همدم و همزبان. برای برخی، حاصل یک غفلت! اما فکر میکنم فرزند، کسی است که میتوانی تمام آموخته هایت را به او منتقل کنی. نه با این هدف، که همچون تو زندگی کند، بل از آن رو که آموخته های تو را دوباره به آزمون بر نخیزد. آنها را در پس ذهن داشته باشد، آموخته های خود را نیز بدان بیفزاید. بهتر تصمیم بگیرد و شادتر زندگی کند. دوست دارم فرزندم بر روی شانه های من بایستد، دنیا را بهتر از من ببیند و به من – که هم عصر او هستم اما هم نسل او نیستم – و چشمان اندیشه ام دیگر آن نور و روشنایی جوانی را ندارد، بگوید که دنیا را چگونه می خواهد و چگون...
29 تير 1393

همه شیرین دهنان ...

من : پانیذ موبایلم گم شده  پانیذ : نگران نباش پیدا می شه  من : روی ناخن هاش به سفارش خودش لاک آبی زدم ، نگاه می کنه و می گه : چه زیباست !!!! من :  بعد از غذا می گم از خدا تشکر کردی ؟؟  دفعات قبل می گفت : خدا مرسی برای غذاها ، این دفعه گفت : خدا لطفن غذاها رو جمع کن ...  من :  خوشحالم این روزها فرشته ای کنارم هست که به من محبت می کند و درکم می کند . دوستت دارم تا ابد  ...
30 ارديبهشت 1393

سه بهار با تو

ما از زمستانی گذر کردیم؛ سرد و سفید و سخت، پوشیده سرتا پایمان از برف. مثل شبی که لحظه پیش از سپیده دم، تیره‌ترین لیوان چایش را سر می‌کشد تا گم شود در راه کوهستانی تاریک؛ ما، در زمستانی سفید و سرد لیوانی از یخ، با کمی باران، کمی هم برف تازه، سر کشیدیم و به راهی آشنا رفتیم... راهی که ما را می‌رساند آخر به سبز و صورتی‌های بهاری شاد. آه ای بهار صورتی، ای سبز و نارنجی، بنفش و زرد! در هر بنفشه، چهره‌ات پیداست. در هر جوانه بر درخت بید، در قلب هر غنچه، پنهان شده یک «نوت» از آن «سرود» شاد و زیبایی که خواهی خواند روی درختان بلند باغ‌ها، در باد. ای بهار تازه و تر ...
5 ارديبهشت 1393

شیرین ترین سفر در شهداد

از سفر باز گشتیم ، سفر از ما باز نمی گردد ...  شهر خیالی و مسحور کننده کلوت ها ، تپه هاي تخم مرغي شکل، طلوع و غروب بي نظير آفتاب کوير، شبهاي پرستاره، سکوت دل انگيز و شنهاي روان را برای اولین بار با دخترم لمس کردیم و لذت بردیم ، عاشقش شدم آن لحظه که وارد رودخانه شنی شدیم و صدای خنده اش تمام بیابان لوت را پر کرده بود ، به سرعت کفش هایش را از پا درآورد و همجون فرشته ها شروع به دویدن کرد و با شوقی فراوان از من می خواست که کفش هایم را همچون او از پا درآورم و لذت کویر را با تمام وجود احساس کنم ، عاشقترش شدم وقتی پابه پای من و دیگر اعضای گروه راه می رفت و از احساساتش در مورد کویر با صدای بلند برایم صحبت می کرد و شوری وصف ناشدنی تمام وجودم ر...
27 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پانیذ می باشد