پای در گل
نبودم ، چند وقتی بود که اینجا نمی آمدم ، حجم دنیای من کوچک و کوچک تر شده بود ، دلم گرفته بود ، آفتابم رو به زوال بود ، دلم گرفته بود ، ابرهای سیاه تمام آسمان را گرفته بود ، باران می آمد بی وقفه ، دلم گرفته بود ، نسیمی کوچک طوفان در من به پا می کرد ، دلم گرفته بود ... پشیمان بودم از کرده و ناکرده خودم ، از دیروزها فرار می کردم و انگیزه ای برای فردا نمی یافتم ، تمام آرزویم شده بود بغل کردن زانوانم و نگاه کردن به گوشه ترین گوشه ای که می شناختمش ... آفتاب را برداشتم در جایش گذاشتم ، ابرهای سیاه را کنار زدم و در مسیر باد ایستادم ، می خواهم به جای سکوت دلتنگی هایم را فریاد بزنم ...