پانیذ پانیذ ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

پانیذ

نگاهی به گذشته

1390/10/27 13:35
نویسنده : مامان سارا
412 بازدید
اشتراک گذاری

 

دخترکم خوب یادم هست، 89/8/8 روزی که صبح زود بابایی و من رفتیم آزمایشگاه ، آزمایشگاه میرعماد و من بعد از آزمایش رفتم سرکار و منتظر تلفن بابا، فکر کنم بعد از یکساعت بابا زنگ زد و شیرین ترین خبر زندگیم رو شنیدم، انگار بر بال فرشته ها سوار شده بودم آن روز تا بعدازظهر احساس می کردم که متعلق به زمین نیستم. جور دیگری کار می کردم، جور دیگری نگاه می کردم و از شادی در پوست خود نمی گنجیدم تا اینکه بعدازظهر دست در دست باباحمید رفتیم دکتر و شروع مرحله ای تازه در زندگی من....

از فردای آن روز سرکار رفتن با نظر دکتر تعطیل شد و من ماندم و تو و خانه و ... وای چه کیفی داشت با هم بودن، اینکه در آن روزها تو لحظه لحظه کنارم بودی و من هیچ چیز دیگری نداشتم جز به تو اندیشیدن و با تو بودن و عشق بازی با تو و کتاب خواندن و پخش آهنگ های موتسارت برای تو، برایت گیتار می زدم و تو گوش می دادی، هر روز برای خودم و تو زمزمه می کردم همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم، پیشم هستی حالا، به خودم می بالم ... وتو هر روز بزرگتر می شدی و هر روز برای من چقدر شیرین می گذشت و من تنها خیالم و رویایم شده بود تو و تو شده بودی همه هستی من، با هم نماز می خواندیم، با هم برای سلامتی تو و برای باباحمید دعا می کردیم، با هم می خوابیدیم تا ده صبح و با هم شبها بیدار می ماندیم و خلاصه همه چیزمان با هم بود، بی هیچ فاصله ای، بی هیچ خستگی ای...

تنها تفریحمان و تنها بهانه بیرون رفتن از خانه مان شده بود ملاقات با دکتر و رفتن به سونوگرافی، روزهایی که ماشین نداشتیم و به شهرک غرب می رفتیم و چقدر بهمان خوش می گذشت و صدای قلبت را در مطب دکتر کاظمی می شنیدیم که الحق در این مدت مادرگونه با من و تو رفتار کرد و تمام تلاشش را نمود تا تو صحیح و سالم به دنیا بیایی.  

این روزهای شیرین اضطرابهایی هم داشت، اضطراب از دست دادنت، رشد نکردنت، وزن نگرفتنت و... . ولی الان که فکر می کنم فقط شیرینی ها زیر زبانم احساس می شود و دلم غنج می رود و شکر خدا می کنم که تو را برای ما نگهداشت سالم و تندرست ... 

گذشت و گذشت تا رسید به هشتم تیرماه هزار و سیصد و نود، روزی که دوباره من و بابا دست در دست به سمت بیمارستان آتیه روانه شدیم و من ماهی قرمز کوچکی را که شب عید به نام تو خریده بودیم همراه با خود بردم و در دریاچه کوچک جلوی بیمارستان به خانواده اش سپردم و از خدا خواستم که اگر لایق هستم تو را به من بسپارد و تو به دنیا آمدی و بی شک برای من روز تکرار ناشدنی ای بود ، احساس عجیبی داشتم آن روز انگار مال این دنیا نبودم. انگار در خلا بودم، گنگ بودم ، مبهوت بودم هیچ چیز جز تو احساس نمی کردم و هیچ چیز جز تو نمی پرسیدم و تو فرشته زمینی من از کجا آمده بودی ؟ از من چه می خواستی ؟ در من به دنبال چه چیزی می گشتی ؟ چگونه با من آرام می شدی ؟

همه قوانین ، همه آدمها همه می گفتند من مادر شده ام و به من تبریک می گفتند ، مادر مادر چه لغت عجیبی ، اصلا به معنی اش فکر نکرده بودم و درکش نکرده بودم ولی مادر شده بودم. مامان تو و از آن روز زندگی سه نفره خانواده ما به طور رسمی آغاز شد من شدم مادر ، بابا حمید پدر و تو دختر گلمان ...

 فرشته کوچک ما بعد از تولدش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

غریب اشنا
30 فروردین 91 2:49
خدا شانس بده ننه من که واسم از این حرفا نزد
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پانیذ می باشد