پانیذ پانیذ ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

پانیذ

پای در گل

نبودم ، چند وقتی بود که اینجا نمی آمدم ، حجم دنیای من کوچک و کوچک تر شده بود ، دلم گرفته بود ، آفتابم رو به زوال بود ، دلم گرفته بود ، ابرهای سیاه تمام آسمان را گرفته بود ، باران می آمد بی وقفه ، دلم گرفته بود ، نسیمی کوچک طوفان در من به پا می کرد ، دلم گرفته بود ... پشیمان بودم از کرده و ناکرده خودم ، از دیروزها فرار می کردم و انگیزه ای برای فردا نمی یافتم ، تمام آرزویم شده بود بغل کردن زانوانم و نگاه کردن به گوشه ترین گوشه ای که می شناختمش ...  آفتاب را برداشتم در جایش گذاشتم ، ابرهای سیاه را کنار زدم و در مسیر باد ایستادم ، می خواهم به جای سکوت دلتنگی هایم را فریاد بزنم ...
2 ارديبهشت 1394

باز هم پاییز

چه عاشقانه است این روز های ابری… چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی… چه عاشقانه است شکفتن گل های اقاقیا… چه عاشقانه است قدم زدن در سرزمین عشق… و من چه عاشقانه زیستن را دوست دارم… عاشقانه لالایی گفتن را دوست دارم… عاشقانه سرودن را دوست دارم… عاشقانه نوشتن را دوست دارم… عاشقانه اشک ریختن را… عاشقانه خندیدن را دوست دارم… دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار بهترین و عاشقانه ترین کسانم… و من عاشقانه می گِریَم… عاشقانه می خندم… عاشقانه می نویسم… و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم… ...
15 آذر 1392

پاییزانه

صیح یک روز دلگیر و ابری پاییزی که احساس می کنی سخت و سنگین به رختخوابت دوخته شدی و مغزت از شدت هجوم بیرحمانه افکار اندازه یک توپ بزرگ و سنگین شده کافیه که یک دختر کوچولوی دو ساله داشته باشی که با لبخند شیرینش سلام کنه و بگه " مامان من صبحانه می خوام " اون لحظه است که دیگه همه سفتی و سختی و سنگینی ازت جدا می شه و مثل فنر از جا می پری تا کنار این نازنین کوچک باشی ، با وجود همه افکار آزاردهنده تا خود شب روی پا می مونی و به همه امورات روزانه ات می رسی از بازی و نقاشی و گل بازی با دختر کوچولوت تا آشپزی و تمرین موسیقی و ورزش روزانه ووو ، این میون مدام به آینده مبهم خودت و دخترک هم فکر می کنی ولی باز سرپایی و زندگی می کنی، شاید معجزه مادر بودن همین...
29 آبان 1392

این روزهای ما

پایم شکسته ، انگار در زنجیر شده ام و به بند کشیده ، دخترک مراعاتم را بسیار می کند و هر روز صبح می گوید : " پات شسته ، درست می شه " ...  پدر روزهای تعطیل هم سرکار است تا دیروقت و یا در سفر ، کوچولو هر روز همه جای خانه را دنبال پدر می کند و می گوید : " حنید جــــــون نیستی "  سرما خوردگی و گلو درد هم من و دختر را ترک نمی کند, دخترک یک هفته است که دارو می خورد ولی انگار این گلودرد هم می خواهد که من مبادا بغضم را فراموش کنم ... در کل خوب نیستم ...  لباس ها را پهن می کنم ، از پشت سر می گوید " مامان اجازه می دی " می بینم پیراهنی در دست دارد و می خواهد آویزان کند ...  شب ها زودتر از بقیه می خوابم ، صبح که بیدار می شوم ، ...
11 خرداد 1392

اهل هیچستانم

غرق در پختن کتلت ها، دخترک را کنارم نشانده ام تا اگر هوسی کرد بلافاصله کتلتی به او بدهم، رفتم تا سال های قبل ، تا کتلت های یک دست و یک شکل و یک اندازه مادرم ، همه چیز عوض شده است آن زمان ها کتلت ها را قایم می کردند تا از دست بچه ها در امان باشد اما امروز از بچه هایمان خواهش می کنیم منت بر سرمان بنهند و کتلتی نوش جان کنند. واقعا همه چیز عوض شده اما مطمئنم هنوز چیزهایی تغییر نکرده ، این که هر فرزندی دلش برای خانواده اش و برای مادرش تنگ می شود ، این که هر مادری باید تمام تلاشش را بکند که خانواده را حفظ کند ، خانواده ای که شاید این روزها برای من تبدیل به سرزمینی بی آب و علف شده ، خانواده ای که این روزها برای من فقط خلاصه شده در همسر و فرزندم ، گ...
27 اسفند 1391

از سر دلتنگی

این روزها که مـــــــــــــــــــــادر شده ام .....  نمی دانم چرا گاهی اوقات بیشتر از هر وقت هوای مادرم را می کنم ، دلم تنگ می شود ، بیشتر از هر زمان فکر می کنم که نیازمند اویم ،بغضم می گیرد، تنها می شوم و عجیب احساس می کنم که به محبت او بیش تر از هر وقت دیگر نیازمندم ، محبتی تمام و کامل نمی دانم گاه از خود می پرسم مادر شده ای یا کودک شده ای و در آخر با چشمانی خیس و بی پاسخ شانه هایم را بالا می اندازم و به خودم می گویم حساستر شده ام فقط همین و دیگر هیچ .... این روزها که مادر شده ام ............. بیشتر خاطرات کودکی ام از برابر چشمانم عبور می کنند، خاطرات بازی در آن حیاط کوچک، خاطرات چرخ و فلکی ، خاطرات آب خوردن از دست مامانم در حیاط...
4 ارديبهشت 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پانیذ می باشد