از سر دلتنگی
این روزها که مـــــــــــــــــــــادر شده ام .....
نمی دانم چرا گاهی اوقات بیشتر از هر وقت هوای مادرم را می کنم ، دلم تنگ می شود ، بیشتر از هر زمان فکر می کنم که نیازمند اویم ،بغضم می گیرد، تنها می شوم و عجیب احساس می کنم که به محبت او بیش تر از هر وقت دیگر نیازمندم ، محبتی تمام و کامل نمی دانم گاه از خود می پرسم مادر شده ای یا کودک شده ای و در آخر با چشمانی خیس و بی پاسخ شانه هایم را بالا می اندازم و به خودم می گویم حساستر شده ام فقط همین و دیگر هیچ ....
این روزها که مادر شده ام .............
بیشتر خاطرات کودکی ام از برابر چشمانم عبور می کنند، خاطرات بازی در آن حیاط کوچک، خاطرات چرخ و فلکی ، خاطرات آب خوردن از دست مامانم در حیاط مدزسه ، خاطرات دبستان، خاطرات خانواده ، گردش خانوادگی !!!!! ســـــفر خانوادگی !!!!!!!!! و بعد بغضم می گیرد و در آخر با چشمانی خیس و بی پاســــخ شانه هایم را بالا می اندازم و به خودم می گویم حساستر شده ام فقط همین و دیگر هیچ ....
این روزها که مادر شده ام ..............
مدام به این فکر می کنم که وقتی مادر می شوی باید برای همه عمر مادر باشی ، نه فقط برای کودکی و نوجوانی و جوانی بلکه برای همه عمر تا زنده هستی مادری !!!!!مـــــــــــــــــــــــــادر!!!!!!!!!!!