پاییزانه
صیح یک روز دلگیر و ابری پاییزی که احساس می کنی سخت و سنگین به رختخوابت دوخته شدی و مغزت از شدت هجوم بیرحمانه افکار اندازه یک توپ بزرگ و سنگین شده کافیه که یک دختر کوچولوی دو ساله داشته باشی که با لبخند شیرینش سلام کنه و بگه " مامان من صبحانه می خوام " اون لحظه است که دیگه همه سفتی و سختی و سنگینی ازت جدا می شه و مثل فنر از جا می پری تا کنار این نازنین کوچک باشی ، با وجود همه افکار آزاردهنده تا خود شب روی پا می مونی و به همه امورات روزانه ات می رسی از بازی و نقاشی و گل بازی با دختر کوچولوت تا آشپزی و تمرین موسیقی و ورزش روزانه ووو ، این میون مدام به آینده مبهم خودت و دخترک هم فکر می کنی ولی باز سرپایی و زندگی می کنی، شاید معجزه مادر بودن همینه که می تونه بهت کمک کنه تا زندگی کنی و به فرزندت هم امید به زندگی بدی ...
پ . ن : دوربین خراب شده و عکس جدید نداریم اما این یکی از همون لبخندهایی است که می تواند کالری روزانه جسم و روح را تامین کند .
پ . ن برای دخترم : نازنینم مرا ببخش برای این روزهایم که کمی تلخ شده ام ، بذار به حساب هوای پاییز، قول می دهم که بهار خوبی برای تو و خودم بسازم در این هوای پاییزی ...