دلتنگ دخترم
دخترم ! اینروزها پرم از نقطه چینهای مبهمی که هیچکدامشان خیال پرشدن ندارند!
هی می نویسم و نقطه سر خط...
قرار نیست که کسی بیاید واین نقطه ها را بردارد و برسد به خط ممتد تنهایی من...
دلخوشی اینروزهای من ، دخترم هنوز از تو دور نشده دلتنگت هستم و برای باغچه ی حیاط همسایه که هر از گاهی اغوش میشود گریه می کنم ، گریه هایی که فرسوده گیشان خاطر خدا وخاطره را هم می آزرد.
اما دلم خیال خالی شدن ندارد انگار...
و اینروزها دلگیرم از خودم...
از اینهمه مچاله گی که به در و دیوار هم میزنم نمی توانم قایمش کنم
و گوجه های سبز هم فریب خنده های کوچک ساختگی ام را نمی خورند!!!
مثل یک کاغذ نازک شده ام و هی تا میخورم
ونگرانم که شاید برای همیشه مچاله بمانم
و نتوانم لبخند یاس و بابونه را در هیاهوی پیله و پروانه ببینم...
دنبال یک جای امنی که بروم و برای یک ماه سکوت وستاره ،گم شوم حتی از خودم که حتی دست خودم هم به خودم نرسد
اما پیدایش نمی کنم و مثل فرفره فقط میچرخم!!
دور خودم... دور تکرار تمام تکراری هایی که عذابم میدهند و...
نای برداشتن یک قدم را هم ندارم.
دارم بد میشوم ،نه؟
نگذار فرشته گی ام خاموش شود...
محض خاطر خودم... خودت...
بگذار که دوباره لبهایم روی ماهت را حس کند.
خواب را دوست ندارم دیگر...
بزن پشت گردنم که بیدار شوم!!!