نامه به پانیذ - قسمت دوم
دخترم
یگانه ام ... دلبندم ... خورشیدم ...
آرزوی دیروزم ... دلخوشی امروزم ... امید فردایم ...
پانیذ من ...
امروز در خیابان زندگی رهگذرانی را دیدیم در پی خوشبختی گمشده خویش و پیرمردی که تمام نداشته هایش را در سطل زباله ای جستجو می کرد ، دخترکی زیبا رو را دیدیم که برق تیره بختی از پشت چشمان نافذش نمایان بود و در پی لقمه ای نان گل و فال به بازار فروش عرضه می داشت و جوانی را دیدیم که در جستجوی لحظه ای نئشگی دست نیاز از آستین بیرون آورده بود
و می گویند کمی آن طرف تر خدایی بر ایوان خلقت نشسته است و می بیند آنچه را که هست ...
دخترم امروز تو ، فردای دیروز من است ، فردایی که شاید اینگونه دوستش نمی دارم
اما در کنار هدیه دادن زندگی ای شاد و پروطراوت و خوشبختی به تو می خواهم پنجره نگاهت را به روی عابرانی بگشایم که هر یک ترجمه دردی نهفته اند ...
من اینها را دوست ندارم اما می خواهم بدانی که از کنار عابران زندگی ات بی تفاوت عبور نکنی ....