دخترکم خوب یادم هست، 89/8/8 روزی که صبح زود بابایی و من رفتیم آزمایشگاه ، آزمایشگاه میرعماد و من بعد از آزمایش رفتم سرکار و منتظر تلفن بابا، فکر کنم بعد از یکساعت بابا زنگ زد و شیرین ترین خبر زندگیم رو شنیدم، انگار بر بال فرشته ها سوار شده بودم آن روز تا بعدازظهر احساس می کردم که متعلق به زمین نیستم. جور دیگری کار می کردم، جور دیگری نگاه می کردم و از شادی در پوست خود نمی گنجیدم تا اینکه بعدازظهر دست در دست باباحمید رفتیم دکتر و شروع مرحله ای تازه در زندگی من.... از فردای آن روز سرکار رفتن با نظر دکتر تعطیل شد و من ماندم و تو و خانه و ... وای چه کیفی داشت با هم بودن، اینکه در آن روزها تو لحظه لحظه کنارم بودی و من هیچ چیز دیگری نداشت...