یکشنبه شب از یکی از دفاتر فیلمسازی تماس گرفتند برای بردن دخترک بر سرصحنه ، پدر به دلیل اینکه ممکن است دخترم خسته شود مخالف بود و من هم مردد ، اما وقتی گفتند فقط یک روز است برای تیتراژ سریالی که قرار است در ماه رمضان پخش شود ( بگذریم که من چقدر از سریالهایی که در این ماه پخش می شده بدم می آمده ) نیم ساعت بعد از قرار تصمیم گرفتم پانیذ خانوم را ببرم ، از استقبال گرم آنها که بگذریم ، از آقایی که هماهنگ کننده بود و خودش نیامده بود هم بگذریم ، از اینکه فیلمبرداریشان قرار بوده 8 صبح آغاز شود و 12 شروع شده بود هم که بگذریم ، از بعضی چیزها نمی توان گذشت ... از اینکه هفت یا هشت کودک زیر یکسال به همراه مادرانشان از 6 صبح آنجا بودند ( البته ما 3 بعد ازظ...