به بهانه روز پدر
شبهای کودکیم زود میآمدند و من گوش به صدای در داشتم که چشمانم را خواب پر میکرد و صبح که با صدای مادر بیدار میشدم تمام خانه را درپی گمشدهای با چشم میکاویدم. گاهی آن همه انتظار در میان بازیهای کودکانه فراموش میشد و تمام دلخوشیم جمعهها بود؛ و صبح جمعه که با صدای رادیو بیدار میشدم و پچ پچ صدای او با مادر و میدانستم بعد از یک هفته میبینمش.
با تمام قلبم میپرسدیدمش ولی از پدر شرم داشتم. هفتهای یک روز میدیدمش، صدایش در جانم طنین میانداخت و ...
چقدر زود گذشت کودکیها، چه زود آنقدر بزرگ شدم تا روبرویش بایستم .چقدر زود کمرویی کودکیم کنار رفت و هرروز خواستههای ریز و درشتم را لیست کردم برایش و چه صبورانه میگفت\"چشم ...\".
همیشه، همه جا سر بر صبر مادر به سجده آمده است، مهرمادری ستوده شده است و بهشت ارزانی قدمهای استوارش شده است؛ اما پدر نامش گم میشود و تنها تبریک سادهی روز مرد هدیه نگاه بیتوقعش است.
پدرم! بوسه بر دستانت میزنم. میدانم اگر ته مانده عمرم را وقف خدمت به تو کنم باز هم نمیتوانم پاسخ یک نگاه پرمهرت را بدهم، نمیتوانم کلامی بگوییم تا وصف کند محبتت را. جز توقع هیچ ندارم برایت، حتی اگر نبینمت ، کوه من استوار باش تا خمیده نباشم!