پانیذ پانیذ ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

پانیذ

تولدت مبارک

چه انقلابی در من به پا کرده ای همین تو یک نفر !!!! حالا همه چیز در زندگی ام تاریخ دار شده است ...  قبل از تولد تو ...  بعد از تولد تو ...  تولدت مبارک  ...
7 تير 1392

از نو کودک شدم

هنگامی که دست مرا می گیری و مرا به میان بازی هایت می بری، به میانه رقصت، به میانه به آسمان پریدنت، به میانه رنگ ها می بری، با قلم مویت بر سر و رویم می کشی و از ته دل می خندی و من ناخودآگاه با تو می خندم، هنگامی که مرا به رقص دعوت می کنی و از حرکات من عمیق می خندی و من ناخودآگاه با تو می خندم ، هنگامی که کتاب هایت را برایم می آوری و نام حیوانات را از من می پرسی و می خواهی برایت صدای سوسک و گورخر و مارمولک درآورم و من تمام وجودم را خلاقیت می کنم تا سوالاتت را پاسخ دهم و تو از ته دل می خندی و من ناخودآگاه با تو می خندم و هزاران لحظه دیگر که هر روز برایم تکرار می شوند و من از تکرار روزانه شان می خندم و می خندم ، فقط و فقط تکرار روزانه از نو کودک...
1 تير 1392

این روزهای ما

پایم شکسته ، انگار در زنجیر شده ام و به بند کشیده ، دخترک مراعاتم را بسیار می کند و هر روز صبح می گوید : " پات شسته ، درست می شه " ...  پدر روزهای تعطیل هم سرکار است تا دیروقت و یا در سفر ، کوچولو هر روز همه جای خانه را دنبال پدر می کند و می گوید : " حنید جــــــون نیستی "  سرما خوردگی و گلو درد هم من و دختر را ترک نمی کند, دخترک یک هفته است که دارو می خورد ولی انگار این گلودرد هم می خواهد که من مبادا بغضم را فراموش کنم ... در کل خوب نیستم ...  لباس ها را پهن می کنم ، از پشت سر می گوید " مامان اجازه می دی " می بینم پیراهنی در دست دارد و می خواهد آویزان کند ...  شب ها زودتر از بقیه می خوابم ، صبح که بیدار می شوم ، ...
11 خرداد 1392

به بهانه روز پدر

شبهای کودکیم زود می­آمدند و من گوش به صدای در داشتم که چشمانم را خواب پر می­کرد و صبح که با صدای مادر بیدار می­شدم تمام خانه را درپی گمشده­ای با چشم می­کاویدم. گاهی آن همه انتظار در میان بازی­های کودکانه فراموش می­شد و تمام دلخوشیم جمعه­ها بود؛ و صبح جمعه که با صدای رادیو بیدار می­شدم و پچ پچ صدای او با مادر و می­دانستم بعد از یک هفته می­بینمش. با تمام قلبم میپرسدیدمش ولی از پدر شرم داشتم. هفته­ای یک روز می­دیدمش، صدایش در جانم طنین می­انداخت و ... چقدر زود گذشت کودکی­ها، چه زود آنقدر بزرگ شدم تا روبرویش بایستم .چقدر زود کمرویی کودکیم کنار رفت و هرروز خواسته­های ریز و د...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

بزرگی می گفت تصمیم به بچه دار شدن همانند این است که بخواهی قلبت بیرون از بدنت حرکت کند ...  قلب من بیست و دو ماه است که خارج از سینه من است ...  بیست و دو ماهگی ات مبارک ...  ...
9 ارديبهشت 1392

نوروز خود را چگونه گذراندید؟

یک روز با مامان و بابا رفتم کاخ سعدآباد بعد هم با مامان و بابا و خانواده عمو جون رفتیم سمت شمال _ در مسیر فیروزکوه  در مسیر شمال روی چمن ها دراز کشیدم ... راه رفتم و بازی کردم  سه روز آخر تعطیلات هم با بابا و مامان رفتیم یزد ... خیلی خوش گذشت ... این بود انشای من .... ...
22 فروردين 1392

بخند

دخترم !  لبخند تو تمام تعادل زندگی ام را از شوق به هم می ریزد !!!  اما تو بخند ....  من همه زندگی را دوباره خواهم ساخت ...  ...
7 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پانیذ می باشد