پانیذ پانیذ ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

پانیذ

شیرین ترین سفر در شهداد

از سفر باز گشتیم ، سفر از ما باز نمی گردد ...  شهر خیالی و مسحور کننده کلوت ها ، تپه هاي تخم مرغي شکل، طلوع و غروب بي نظير آفتاب کوير، شبهاي پرستاره، سکوت دل انگيز و شنهاي روان را برای اولین بار با دخترم لمس کردیم و لذت بردیم ، عاشقش شدم آن لحظه که وارد رودخانه شنی شدیم و صدای خنده اش تمام بیابان لوت را پر کرده بود ، به سرعت کفش هایش را از پا درآورد و همجون فرشته ها شروع به دویدن کرد و با شوقی فراوان از من می خواست که کفش هایم را همچون او از پا درآورم و لذت کویر را با تمام وجود احساس کنم ، عاشقترش شدم وقتی پابه پای من و دیگر اعضای گروه راه می رفت و از احساساتش در مورد کویر با صدای بلند برایم صحبت می کرد و شوری وصف ناشدنی تمام وجودم ر...
27 بهمن 1392

باز هم پاییز

چه عاشقانه است این روز های ابری… چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی… چه عاشقانه است شکفتن گل های اقاقیا… چه عاشقانه است قدم زدن در سرزمین عشق… و من چه عاشقانه زیستن را دوست دارم… عاشقانه لالایی گفتن را دوست دارم… عاشقانه سرودن را دوست دارم… عاشقانه نوشتن را دوست دارم… عاشقانه اشک ریختن را… عاشقانه خندیدن را دوست دارم… دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار بهترین و عاشقانه ترین کسانم… و من عاشقانه می گِریَم… عاشقانه می خندم… عاشقانه می نویسم… و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم… ...
15 آذر 1392

پاییزانه

صیح یک روز دلگیر و ابری پاییزی که احساس می کنی سخت و سنگین به رختخوابت دوخته شدی و مغزت از شدت هجوم بیرحمانه افکار اندازه یک توپ بزرگ و سنگین شده کافیه که یک دختر کوچولوی دو ساله داشته باشی که با لبخند شیرینش سلام کنه و بگه " مامان من صبحانه می خوام " اون لحظه است که دیگه همه سفتی و سختی و سنگینی ازت جدا می شه و مثل فنر از جا می پری تا کنار این نازنین کوچک باشی ، با وجود همه افکار آزاردهنده تا خود شب روی پا می مونی و به همه امورات روزانه ات می رسی از بازی و نقاشی و گل بازی با دختر کوچولوت تا آشپزی و تمرین موسیقی و ورزش روزانه ووو ، این میون مدام به آینده مبهم خودت و دخترک هم فکر می کنی ولی باز سرپایی و زندگی می کنی، شاید معجزه مادر بودن همین...
29 آبان 1392

دلتنگ دخترم

  دخترم ! اینروزها پرم از نقطه چینهای مبهمی که هیچکدامشان خیال پرشدن ندارند! هی می نویسم و نقطه سر خط... قرار نیست که کسی بیاید واین نقطه ها را بردارد و برسد به خط ممتد تنهایی من... دلخوشی اینروزهای من ، دخترم هنوز از تو دور نشده دلتنگت هستم و برای باغچه ی حیاط همسایه  که هر از گاهی اغوش میشود گریه می کنم ، گریه هایی که فرسوده گیشان خاطر خدا وخاطره را هم می آزرد. اما دلم خیال خالی شدن ندارد انگار... و اینروزها دلگیرم از خودم... از اینهمه مچاله گی که به در و دیوار هم میزنم نمی توانم قایمش کنم و گوجه های سبز هم فریب خنده های کوچک ساختگی ام را نمی خورند!!! مثل یک کاغذ نازک شده ام و هی تا می...
26 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پانیذ می باشد