باز هم پاییز
چه عاشقانه است این روز های ابری… چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی… چه عاشقانه است شکفتن گل های اقاقیا… چه عاشقانه است قدم زدن در سرزمین عشق… و من چه عاشقانه زیستن را دوست دارم… عاشقانه لالایی گفتن را دوست دارم… عاشقانه سرودن را دوست دارم… عاشقانه نوشتن را دوست دارم… عاشقانه اشک ریختن را… عاشقانه خندیدن را دوست دارم… دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار بهترین و عاشقانه ترین کسانم… و من عاشقانه می گِریَم… عاشقانه می خندم… عاشقانه می نویسم… و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم… ...
پاییزانه
صیح یک روز دلگیر و ابری پاییزی که احساس می کنی سخت و سنگین به رختخوابت دوخته شدی و مغزت از شدت هجوم بیرحمانه افکار اندازه یک توپ بزرگ و سنگین شده کافیه که یک دختر کوچولوی دو ساله داشته باشی که با لبخند شیرینش سلام کنه و بگه " مامان من صبحانه می خوام " اون لحظه است که دیگه همه سفتی و سختی و سنگینی ازت جدا می شه و مثل فنر از جا می پری تا کنار این نازنین کوچک باشی ، با وجود همه افکار آزاردهنده تا خود شب روی پا می مونی و به همه امورات روزانه ات می رسی از بازی و نقاشی و گل بازی با دختر کوچولوت تا آشپزی و تمرین موسیقی و ورزش روزانه ووو ، این میون مدام به آینده مبهم خودت و دخترک هم فکر می کنی ولی باز سرپایی و زندگی می کنی، شاید معجزه مادر بودن همین...
دلتنگ دخترم
دخترم ! اینروزها پرم از نقطه چینهای مبهمی که هیچکدامشان خیال پرشدن ندارند! هی می نویسم و نقطه سر خط... قرار نیست که کسی بیاید واین نقطه ها را بردارد و برسد به خط ممتد تنهایی من... دلخوشی اینروزهای من ، دخترم هنوز از تو دور نشده دلتنگت هستم و برای باغچه ی حیاط همسایه که هر از گاهی اغوش میشود گریه می کنم ، گریه هایی که فرسوده گیشان خاطر خدا وخاطره را هم می آزرد. اما دلم خیال خالی شدن ندارد انگار... و اینروزها دلگیرم از خودم... از اینهمه مچاله گی که به در و دیوار هم میزنم نمی توانم قایمش کنم و گوجه های سبز هم فریب خنده های کوچک ساختگی ام را نمی خورند!!! مثل یک کاغذ نازک شده ام و هی تا می...
نویسنده :
مامان سارا
13:05
آگاهانه سفر کردیم
سفر یعنی .......... زندگی شهرستانک لزور ارجمند جواهردشت شاهاندشت ...
تولدت مبارک
چه انقلابی در من به پا کرده ای همین تو یک نفر !!!! حالا همه چیز در زندگی ام تاریخ دار شده است ... قبل از تولد تو ... بعد از تولد تو ... تولدت مبارک ...
نویسنده :
مامان سارا
18:21
از نو کودک شدم
هنگامی که دست مرا می گیری و مرا به میان بازی هایت می بری، به میانه رقصت، به میانه به آسمان پریدنت، به میانه رنگ ها می بری، با قلم مویت بر سر و رویم می کشی و از ته دل می خندی و من ناخودآگاه با تو می خندم، هنگامی که مرا به رقص دعوت می کنی و از حرکات من عمیق می خندی و من ناخودآگاه با تو می خندم ، هنگامی که کتاب هایت را برایم می آوری و نام حیوانات را از من می پرسی و می خواهی برایت صدای سوسک و گورخر و مارمولک درآورم و من تمام وجودم را خلاقیت می کنم تا سوالاتت را پاسخ دهم و تو از ته دل می خندی و من ناخودآگاه با تو می خندم و هزاران لحظه دیگر که هر روز برایم تکرار می شوند و من از تکرار روزانه شان می خندم و می خندم ، فقط و فقط تکرار روزانه از نو کودک...
این روزهای ما
پایم شکسته ، انگار در زنجیر شده ام و به بند کشیده ، دخترک مراعاتم را بسیار می کند و هر روز صبح می گوید : " پات شسته ، درست می شه " ... پدر روزهای تعطیل هم سرکار است تا دیروقت و یا در سفر ، کوچولو هر روز همه جای خانه را دنبال پدر می کند و می گوید : " حنید جــــــون نیستی " سرما خوردگی و گلو درد هم من و دختر را ترک نمی کند, دخترک یک هفته است که دارو می خورد ولی انگار این گلودرد هم می خواهد که من مبادا بغضم را فراموش کنم ... در کل خوب نیستم ... لباس ها را پهن می کنم ، از پشت سر می گوید " مامان اجازه می دی " می بینم پیراهنی در دست دارد و می خواهد آویزان کند ... شب ها زودتر از بقیه می خوابم ، صبح که بیدار می شوم ، ...
به بهانه روز پدر
شبهای کودکیم زود میآمدند و من گوش به صدای در داشتم که چشمانم را خواب پر میکرد و صبح که با صدای مادر بیدار میشدم تمام خانه را درپی گمشدهای با چشم میکاویدم. گاهی آن همه انتظار در میان بازیهای کودکانه فراموش میشد و تمام دلخوشیم جمعهها بود؛ و صبح جمعه که با صدای رادیو بیدار میشدم و پچ پچ صدای او با مادر و میدانستم بعد از یک هفته میبینمش. با تمام قلبم میپرسدیدمش ولی از پدر شرم داشتم. هفتهای یک روز میدیدمش، صدایش در جانم طنین میانداخت و ... چقدر زود گذشت کودکیها، چه زود آنقدر بزرگ شدم تا روبرویش بایستم .چقدر زود کمرویی کودکیم کنار رفت و هرروز خواستههای ریز و د...
نویسنده :
مامان سارا
14:39